حبیب ابن مَظاهر (مُظَهَّر) اَسَدی

حبیب ابن مَظاهر (مُظَهَّر) اَسَدی

«حبیب» فرزند «مظهر بن رئاب بن اشتر بن جخوان» است.(1) برخی به جای «مظاهر» او را «مظهّر» خوانده‎اند. ایشان از اشراف و چهره‎های سرشناس، مورد احترام و اعتماد کوفه و از قبیله «بین اسد» بوده است. (2)

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و حبیب

به گزارش کلبی «حبیب» صحابی رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را درک کرده است.(3) همه تاریخ نگاران نگاشته‎اند که او در دوران امام علی علیه السلام مقیم کوقه شده است.

امام علی علیه السلام و حبیب

تاریخ نگاران گفته‎اند که حبیب در دوران امام علی علیه السلام در کوفه سکونت کرد و او همیشه را همراهی کرده است.(4) او از یاران امام علی علیه السلام بود و در تمام جنگ‎ها در خدمت حضرت مولی شمشیر می‎زده است. «حبیب» چنان به امام خود نزدیک بود که از اصحاب سرّ امیرالمومنین و از حاملان علوم آن بزرگوار به شمار آمده است. (5)

حبیب، حامل اسرار الهی

جناب کشّی که بزرگ رجالی شیعه است از فضیل بن زبیر(6) گزارش کرده است.

«میثم تمار در حالی که بر اسب خود سوار بود، در حال عبور بود که حبیب بن مظاهر اسدی در حالی که در مجلس بنی‎اسد بود او را استقبال کرد؛ سپس حبیب گفت: گویا می‎بینم شیخی را که جلوی سرش مو ندارد و شکمی بزرگ دارد و نزدیک «دار الرزق» کدو می‎فروشد؛ او را به سبب محبت به اهل‎بیت پیامبرش به صلیب و دار آویخته‎اند. همانگونه که بر چوبه دار است، شکمش را پاره می‎کنند. پس میثم گفت: و البته من خود بهتر می‎دانم مردی سرخ و سفید را که دو لگام به دهان او زده می‎شود. او برای یاری فرزند دختر پیامبر خارج می‎شود، پس کشته می‎شود، و سر او را در کوفه می‎گردانند. سپس هر دو از یکدیگر جدا شدند. اهل آن مجلس گفتند: تا به حال دروغگوتر از این دو مرد ندیده‎ایم. فضیل گفت: هنوز جلسه به هم نریخته بود که «رُشَید هُجری» سر رسید و سراغ میثم و حبیب را گرفت. مردم گفتند: آن دو از هم جدا شدند و ما شنیدیم که آنها چنین و چنان می‎گفتند. رشید گفت: خداوند میثم را رحمت کند. او (نکته‎ای را) فراموش کرد و خود افزود که برای کسی که سر او را بیاورد صد درهم پرداخت خواهد شد. سپس پشت کرد و رفت. آن گروه گفتند: به خدا قسم این از همه آنها دروغگوتر است. گزارشگر گفت: دورانی بیش از گذر شب و روز نگذشت که خود دیدم میثم را در باب «عمرو بن حریث» به دار آویختند و سر حبیب که با حسین علیه السلام کشته شده بود آورده شد و خود دیدم که هر چه گفتند همان شد.»(7)

حبیب و کوفه

پس از مرگ معاویه به اهل کوفه خبر رسید که امام حسین علیه السلام از مدینه خارج شده و از بیعت با یزید سر باز زده است. حرکت امام به سوی مکه بسیار معنا دار بود. شیعیان حضرت در منزل «سلیمان بن صرد خزاعی» جمع شدند. بنا شد که نامه‎هایی به سوی امام نوشته شود و همگی حضرت را به کوفه دعوت کنند. خطبا هم در نماز جمعه‎ها مردم را به این مسئله سوق دهند. از جمله کسانی که به امام نامه نوشت و حضرت را به کوفه دعوت کردند، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و سلیمان بن صرد ... بودند.(8) اینگونه گفته‎اند: هنگامی که مسلم بن عقیل وارد کوفه شد و به منزل مختار فرود آمد، شیعیان رفت و آمد با ایشان را شروع کردند.(9) در برابر او برخی از سخنوران چون عابس بن ابی شبیب شاکری به سخن برخاستند. پس از وی حبیب از جای برخاست و عابس را مدح بلیغی کرد و گفت: خدا رحمتت کند، البته آن چه در باطن داشتی در قالب جملاتی کوتاه بر زبان آوردی! در حالی که به خدایی که جز او معبودی نیست. ما همه بر همان راهی هستیم که تو بر آن استوار گشته‎ای.» (10)

ورود حبیب به کربلا

حبیب بن مظاهر و دوست بزرگوارش مسلم بن عوسجه پیش از ماجرای کربلا در کوفه، برای یاری امام حسین علیه السلام از مردم بیعت می‎گرفتند.

هنگامی که ابن زیاد به کوفه آمد و بر مردم سخت گرفت، مردم هم مسلم را تنها نهادند و بیعت شکستند، قبیله بنی اسد حبیب و مسلم بن عوسجه را نزد خود پنهان کردند تا به آنها آسیبی نرسد، و هنگامی که امام به کربلا آمد، این دو دوست صمیمی به سوی حضرت رهسپار شدند. در آن اختناق، روزها از چشم جاسوسان و ماموران ابن زیاد پنهان می‎شدند و شب‎ها طی طریق می‎کردند تا به اردوی امام ملحق شدند.(11)

حبیب در روز تاسوعا

حبیب ابن مَظاهر (مُظَهَّر) اَسَدی

پس از آن که حبیب، یاران کم امام و زیادی دشمنان را مشاهده کرد، از ایشان اجازه خواست تا قبیله «بنی‎اسد» را که در نزدیکی کربلا سکونت داشتند به یاری امام دعوت کند و امام به او اجازه داد. او به میان قبیله خود آمد و از آنها درخواست کرد که پسرِ دختر پیامبر خدا را یاری کنند تا شرف دنیا و آخرت برای آنها باشد. او را نود مرد اجابت کردند. شخصی که از قبیله «حّی» بود به عمر بن سعد خبر داد که گروهی به سوی امام رهسپار شده‎اند. ابن سعد چهارصد مرد جنگی را به سپاه «ازرق» ملحق ساخت. این گروه با آن مردان حق در بین راه درگیر شدند و در این نزاع و جدال، جماعتی از «بنی‎اسد» کشته شدند. هر کسی که زنده مانده بود، شبانه گریخت و خود را به قبیله «حی» رسانید. آری حبیب به سوی امام حسین علیه‎السلام بازگشت و آن حضرت را از آن چه اتفاق افتاده بود، با خبر کرد. امام فرمود: نخواستید مگر آن چه خداوند خواست، در حالی که هیچ قدرت و قوه‎ای جز خدای بزرگ نیست. (12)

دعوت حبیب در روز تاسوعا

طبری گزارش کرده: ابن سعد، «کثیر بن عبدالله شعبی» را به سوی امام حسین علیه السلام فرستاد، هنگامی که آمد ابوثمامه او را شناخت و بازگرداند. پس از آن ابن سعد «قرة بن قیس حنظلی» را به سوی امام فرستاد. وقتی امام حسین علیه السلام او را دید که به سویش می‎آید، فرمود: آیا او را می‎شناسی؟ حبیب در پاسخ گفت: آری، این مردی از قبیله تمیم از حنظله است و او پسر خواهر ماست. آری، من او را به خوش رایی می‎شناسم. آنگونه که باور دارم این است که در این مقام، شهادت خود را قرار خواهد داد.

طبری گوید: پس قرة آمد تا به امام حسین علیه السلام سلام کرد. و نامه عمر بن سعد را به دست آن حضرت رسانید. امام او را پاسخ داد. سپس حبیب به او روی کرد و فرمود: وای بر تو ای قره! آیا به سوی قوم ستمگر باز می‎گردی؟ این مرد را یاری کن تا به توسط پدرانش خداوند تو را به کرامت یاری فرماید و ما نیز با تو هستیم. قره گفت: من به سوی همراه خودم باز می‎گردم تا جواب نامه‎اش را برسانم و بیندیشم خود چه باید بکنم. (13)

درسی که می‎توان گرفت: از این ماجرا چند نکته به دست می‎آید:

1. حبیب از محرمان درگاه امام حسین علیه السلام بود و امام درباره دیگران با او مشورت می‎کرده‎اند؛

2. حبیب در خیرخواهی برای بندگان خدا و مقام امامت همیشه تلاش می‎کرد و قره را در آخرین روز هم به سوی امام دعوت کرد؛

3. شرح صدر مبلغان الهی نیز درسی آموزنده است که از لحن حبیب با قره و سپس پاسخ منفی او را درک و می‎پذیرد.

عباس علیه السلام و حبیب

روز نهم محرم به لشکر عمر سعد دستور دادند تا به لشکر امام حسین علیه السلام حمله کنند. حضرت عباس علیه السلام به امام خبر داد: ای برادر، قوم به سوی شما می‎آیند. امام فرمود: عباس! جانم فدایت بر اسب سوار شو و به نزد آنها برو و به آنها بگو شما را چه شده؟ و چه چیز باعث شده به این سمت حرکت کنید. حضرت عباس علیه السلام با بیست نفر از یاران، چون حبیب و زهیر رهسپار میدان شدند تا خبر بیاورند. دشمن گفت: امیر امر کرده که تحت فرمانش در آیید یا آماده جنگ شوید. عباس علیه السلام فرمود: عجله نکنید تا به اباعبدالله خبر دهم، سپس شما را ملاقات کنم.(14) حضرت عباس علیه السلام به سوی برادر بازگشت و از یاران خواست که این قوم را موعظه کنند. حبیب به زهیر گفت: اگر می‎خواهی با این قوم سخن بگو. زهیر گفت: تو پیش از این شروع کرده‎ای، پس با آنها سخن بگو. حبیب فرمود: «ای مردم! به خدا قسم نزد خدای تعالی در روز قیامت بد گروهی‎اند کسانی که به استقبال فرزند پیامبر و خاندان اهل‎بیت او و بندگانی از اهالی این شهر آمده‎اند تا آنها را به قتل رسانند، در حالی که آنها بندگانی عبادت پیشه، شب زنده‎دار، سحرخیز و بسیار به یاد خدایند.

«عزره بن قیس» در پاسخ گفت: هر چه می‎توانی خودستایی کن.(15)

درسی که می‎توان گرفت: حبیب، ویژگی یاران امام را شب زنده‎داری، سحرخیزی و فراوانی یاد خداوند و بندگی آنها دانسته است. آیا افتخار دیگری برای انسان‎های کامل می‎توان سراغ داشت؟

حبیب در شب عاشورا

در شب عاشورا، حبیب چون «بُریر» شادمان و خرسند بود. به گونه‎ای که «یزید بن حصین» به او خرده گرفت: ای برادر! این ساعت زمان شوخی نیست. «حبیب» در پاسخ گفت: کجا از این جا سزاوارتر برای سرور خواهد بود؟ در حالی که تنها فاصله ما با حورالعین، حمله این قوم بر ماست تا که شمشیرها را از نیام برکشند.(16)

قدری از شب عاشورا گذشت، «نافع» می‎گوید: امام وارد خیمه خواهرشان زینب(سلام الله علیها) شدند. من در برابر خیمه به انتظار امام بودم که شنیدم حضرت زینب(سلام الله علیها) به امام عرض کرد: آیا شما نیّات یارانتان را امتحان کرده‎اید؟ من نگران آنم که آنان نیز به ما پشت کنند و در هنگامه درگیری شما را تسلیم دشمن کنند. امام در پاسخ فرمودند: به خدا سوگند اینها را امتحان کرده‎ام؛ پس آنها را مردانی یافتم که سینه سپر کرده‎اند، به گونه‎ای که به مرگ زیرچشمی می‎نگرند و به مرگ در راه من چنان شیرخواره به سینه مادرش انس دارند. (17)

نافع می‎گوید: چون این گفتار امام را شنیدم، گریه‎ام گرفت و نزد حبیب بن مظاهر رفتم و داستان گفت و گوی امام و خواهرش را بازگو کردم.(18) حبیب گفت: به خدا سوگند، اگر انتظار امر امام نبود در همین شب با این شمشیرم به آنها حمله‎ور می‎شدم. نافع می‎گوید: به حبیب گفتم: من نزد خواهرشان بوده‎ام؛ گمان می‎کنم باید زن‎ها را تسکین خاطری داد. آیا می‎توانی یارانت را جمع کنی تا نزد آنها رفته خاطرشان را آسوده کنیم؟

«حبیب» از جای برخاست و فرمود: ای یاران مردانگی! ای شیران! چون شیران وحشی از آشیانه‎های خود به در آیید. سپس به بنی‎هاشم گفت: به خیمه‎های خویش بازگردید(امیدوارم که) چشمانتان بیدار مباد. بعد از آن به اصحاب خود نظر کرد و آن چه خود دیده بود یا از نافع شنیده بود بازگو کرد و همگی گفتند: به آن خدایی که بر ما منت نهاد که در این جایگاه قرار بگیریم، اگر انتظار فرمان حسین نبود، اکنون با شتاب بر آنان حمله می‎کردیم تا که نفس خویش را پاک و چشم را روشن سازیم. حبیب از خداوند بر آنان طلب خیر کرد و گفت همراه من بیایید تا که نزد زن‎های حرم رویم و خاطرشان را آسوده سازیم. او خود به راه افتاد و یاران، او را همراهی کردند.

حبیب به نزدیک حرم اهل‎بیت رسیده و فریاد زد: ای حریم رسول خدا! این شمشیرهای جوانان و جوانمردان شماست که به غلاف نخواهد رفت تا این که گردن بدخواه شما را بزند. این نیزه‎های پسران شماست، سوگند یاد کرده‎اند که تنها بر سینه جدا شده از دعوتتان فرو روند. در این هنگام زن‎های حرم از خیمه‎ها به گریه خارج شدند و گفتند: ای پاکان! از دختران رسول الله و ناموس امیر مومنان حمایت کنید.» در آن حال همه منقلب و گریان شده بودند، گویا زمین هم با آنها زار می‎گریست. (19)

 

حبیب ابن مَظاهر (مُظَهَّر) اَسَدی

حبیب، فرماندهی طرف چپ سپاه امام حسین علیه السلام را به عهده داشت چنان که زهیر فرمانده طرف راست بود. اگر کسی حبیب را به مبارزه دعوت می‎کرد او با شتاب پاسخ می‎داد. «سالم» غلام زیاد و «یسار» غلام عبیدالله بن زیاد وارد میدان شدند و مبارز طلبیدند. این در حالی بود که یسار جلوتر آمده بود و در پیشاپیش سالم قرار داشت. حبیب و بریر به سرعت به سمت آنان شتافتند؛ ولی امام حسین علیه‎السلام آن دو را به جای خود نشانید. عبدالله بن عمیر از جای برخاست و امام به او اجازه جهاد فرمود.(20)

درسی که می‎توان گرفت: طبری و دیگران درباره وضعیت حبیب چنین بیان داشته‎اند: هرگاه حبیب را مبارزی به جنگ دعوت می‎کرد. او به سادگی اجابت می‎کرد.(21) این روحیه، بیانگر شجاعت و نیز از خودگذشتگی آن مجاهد بزرگ در راه احیای دین خداست.

هنگامی که «ابوثمامة» وقت نماز را به امام یادآوری کرد، حضرت در حق او دعای خیر کرد و فرمود: به آنها بگویید از جنگ دست بردارند تا نماز بگزاریم. در این حال، یکی از افراد سپاه ابن سعد به نام «حصین بن تمیم» فریاد برآورد که نماز او (حسین علیه السلام) پذیرفته نخواهد بود. حبیب از این گفتار برآشفت و گفت: پنداشته‎ای که نماز از آل رسول قبول نمی‎شود، ولی از تو - ای الاغ - پذیرفته می‎شود؟ حصین که تاب شنیدن این حقیقت را از حبیب نداشت، بر او حمله‎ور شد و حبیب نیز دست به شمشیر برد و با ضربه‎ای به صورت اسب او کوبید، که اسب با شتاب به زمین خورد و بر روی او افتاد. خویشان و اطرافیان حصین برای نجات او به سویش شتافتند و با حبیب درگیر شدند تا او را نجات دهند.(22) در این درگیری که حبیب با شمشیر در بین دشمن می‎جنگید، این اشعار را ترنم می‎کرد:

«اُقسِمُ لَو کُنا لَکُم اَعدائاً                                       اَو شَطَرَکُم وَلَّیتُم ألا اکتاداً

 یا شَرَّ قَوم حَسَباً وَ آدا.» (23)

رجز حبیب در میدان رزم، هنگام حمله، این بود:

انا حبیب و ابی مظاهر                                          فارس هیجاء و حرب تسعر

و انتم عند العدید اکثر                                           و نحن اعلی حجة و اظهر

و انتم عند الوفاء اغدر                                           و نحن اوفی منکم و اصبر 

من حبیبم و پدرم مظاهر، پهلوان میدان نبرد و کارزار شعله‎ور؛

گرچه گروه شما از ما فزون‎تر است، ولی ما حجتی والاتر و آشکارتر داریم؛

و اگرچه شما خائن به عهد خود هستید، ولی ما وفادارتر از شما و شکیباتریم. (24)

«حبیب» آن شیرمرد دلاور، به رغم کهولت سن، در آن درگیری شصت و دو نفر از آنها را به خاک انداخت. او این سرود حماسی را پیوسته به زبان داشت تا این که «بدیل» به او حمله‎ور شد.

شهادت حبیب

فردی از «بَنی تمیم»(25) به نام «بُدَیلُ بنُ صُریم» با شمشیر خود ضربه‎ای به حبیب زد و دیگری از همان قبیله (تمیم) با نیزه‎اش به او ضربه زد. پس از این بود که حبیب از اسب به زمین افتاد، اما همین که خواست از جای برخیزد «حصین بن تمیم» با شمشیر بر فرق او زد. مرد «تمیمی» از اسب پایین پرید و سر حبیب را از بدن او جدا کرد. حصین به او گفت: من در کشتن او شریک تو هستم.

پس دیگری گفت: به خدا قسم، او را کسی جز من نکشت. حصین گفت: سر را به من بده تا که به گردن اسبم بیندازم تا مردم ببینند و بدانند که من در قتل او شریک تو هستم، سپس سر را تو بگیر و به عبیدالله بن زیاد بده، من نیازی به هدیه‎ای که برای کشتن او به تو عطا می‎کند ندارم. او زیر بار نرفت و قوم آن دو سرانجام بین آن دو نفر داوری کردند. او سر حبیب را به حصین داد و حصین در بین لشکر به جولان پرداخت، در حالی که سر را به گردن اسب آویخته بود.

سپس سر را بازگردانید و تمیمی آن را گرفت و به اسب خود آویزان کرد تا آن که نزد ابن زیاد برد.(26) در این هنگام بود که امام حسین علیه السلام خود را بر بالین حبیب رسانید و فرمود: «خودم و اصحاب وفادارم را نزد خدا احتساب می‎کنم.»(27) پس از آن، امام مکرر این آیه را تلاوت می‎فرمود: «انالله و انا الیه راجعون؛ ما از آن خداییم و به سوی او باز می‎گردیم.»(28)

در برخی از مقاتل آمده که امام فرمود: آفرین بر تو ای حبیب تو مردی فاضل بودی که در یک شب قرآن را ختم می‎کردی.(29)

در زیارت ناحیه مقدسه آمده: السلام علی حبیب بن مظاهر الاسدی؛ درود بر تو ای حبیب بن مظاهر اسدی.(30)

امتیازات حبیب:

1. امام حبیب را فاضل می‎دانند؛

2. او هر شب، کل قرآن را تلاوت می‎کرد؛

3. معرفت او به امام بر دیگران امتیاز داشت.

اما آیا انحراف دشمن امام حسین علیه السلام توجیه‎پذیر است؟ آیا ریاکاری و مقام‎طلبی حصین و شمشیر به مزد بودن آن تمیمی شایان عبرت نیست؟


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:, | 17:10 | نویسنده : اصغر نوربخش |

باز هم دوشنبه ای دیگر آمد ومیثاقی دیگر  تا همراهی وهمنوا یی با کاروان کربلا با فیض عظیم زیارت عاشورا وبا  نوای خوش کبوتران خوش الحان وبلبلان گلزار ابی عبدالله  حاج مهدی لطفی وحاج هومن میرانشاهی دلهای عاشقان دار الدعا   را جلایی دوباره دهد  و با یاد شهدای خونین بال نغمه کجایید ای شهیدان خدایی سر داده شود سپس در ادامه جلسه به یاد عزیزان خفته در خون دشت تفتیده کربلا و ضمن ذکر مصائب  زینب کبری و کاروان اسرا به نوحه سرایی و سینه زنی ختم شد تا بیندیشیم که اهلا من العسل قاسم ابن الحسن چگونه با ومارایت الا جمیلا گفتن  عمه   تکمیل شد. آری هر آنچه دیده بود زینب کبری (س)زیبای بود وزیبایی بود وزیبایی  و با این گلبانگ که ندای   اکملت  دینکم  را پاسخ داد .در روح وجان زمین ودر کالبد زمان خونی دوباره جوشید تا پیام اتتمتم حجتی  را رساتر از  همیشه جاری سازد.

به امید دیداری دوباره

وسلام الله علیکم وطیب الله انفاسکم


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 10 آذر 1393برچسب:, | 23:17 | نویسنده : اصغر نوربخش |

 

جون غلام سياهي از مردم « نوبه » بود. فضل بن عباس بن المطلب مالك و مولاي او بود . امير المومنين علي (ع) او را به صدو پنجاه دينار خريد و به ابوذر بخشيد تا وي را خدمت نمايد.

 

 

 

هنگامي كه عثمان ، ابوذر را به ربذه تبعيد كرد جون تا رحلت آن صحابي گرامي پيامبر وامام علي ، در سال سي و دو هجري در تبعيدگاه خدمت او بود و بعد از آن به مدينه برگشت و در خدمت حضرت علي (ع) به سر مي برد.

 

 

 

 بعد از شهادت حضرت در 21 رمضان سال چهلم هجري قمري در خدمت حضرت امام حسن(ع) و حضرت امام حسين (ع) بود و بعد از حركت امام حسين (ع) از مدينه به مكه و از مكه به كربلا جون با آن حضرت همراه بود. جون مردي اسلحه شناس بود و در ساخت اسلحه و مرمت آلات و افزار جنگي ماهر و كار آزموده بود .

  

حضرت امام سجاد (ع) مي فرمايد

 

در شب عاشورا من در خيمه نشسته بودم و عمه ام زينب از من پرستاري مي كرد. پدرم به خيمه ي خويش رفت و جون با آن حضرت همراه بود و شمشير آن حضرت را اصلاح و تعمير مي نمود. جون در روز عاشورا از سيد الشهدء (ع) اجازه جهاد خواست ، آن حضرت فرمود : تو از جانب من آزادي ، تو درجستجوي عافيت از پي ما آمدي ، پس خويشتن را به راه ما دچار مكـن .

  

 جون عرض كـرد : اي فرزند رسـول خـدا (ص) مـن درروزهاي خوشي و راحتي كاسه ليس خوان و سفره شما و در كنار شما بودم ، حال در روز گرفتاري و سختي از شما دست بردارم ؟ به خدا سوگند كه بوي من بد و حسب من پائين و رنگم سياه است پس بهشت را از من دريغ مفرمائيد تا بوي من نيكو و آبرويم شريف و رويم سپيد گردد. نه به خدا سوگند هرگز از شما جدا نخواهم شد تا خون سياهم با خون پاك شما بياميزد.

 

اجازه گرفت و به ميـدان جنگ شتافت و هنگـام نبـرد ايـن رجـز را مي خواند:

  كَيفَ يَري الكُفار ضَرَبَ الاَ سوَدِ

 بِالسَيـفِ ضَـربًا عـَن بَني مُحَمَدِ

 اَذُبُ  عَنـهـُم بِـالِلسـانِ  وَ  اليـَدِ

 اَرجـُو بـِهِ الـجـَنـَهِ يَومَ المـَورِدِ

 چون من سوي ميدان شجاعت بخرامم

 بس خصم كه بيجان شود از حِسامم

 برگزيده ي مردانم اگر چند سياهم

 بستوده شاهانم اگر چند غلامم

 فردا به شفاعت بود آسان همه كارم

 و امروز بر آيد به شهادت همه كامم 

جون چند نفر از دشمنان اهل بيت را به هلاكت رساند و به شهادت رسيد . حضرت ابي عبد الله (ع) بالاي سرش آمده و عرض كرد :

 

  

 بارالها روي جون را سفيد گردان و بوي او را نيكو كن و او را با نيكوكاران محشور فرما و ميان او و محمد و آل محمد(ص) شناخت و رفاقت ايجاد كن .

 حضرت باقر (ع) از حضرت امام سجاد (ع) روايت مي فرمايد كه : بني اسد وقتي براي دفن شهداء حاضر شدند ، جسد جون را بعد از ده روز يافتند  در حالي كه بوي مشك مي داد.

 تنش ديدند هم چون نقره پاك   

 چو ماه افتاده از افلاك برخاك

 به تن خوشيده خونش هم چو عنبر

 شده بويش چون بوي مشك اَذفَر

 بود اين كار ، كار عشق بي باك

 كه خاكي را بَرد بر عالم پاك

  سلام و درود خداوند و اولياي او بر جون و بر ياران با وفاي سالار شهيدان كه جان خود را فداي عهد و پيمان نمودند.

 ولا حول ولا قوه الا بالله العلي العظيم 

تهيه و تنظيم : ميكائيل جواهري

 اقتباس از سایت انصارالخمینی (قد سره)


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 9 آذر 1393برچسب:, | 21:28 | نویسنده : اصغر نوربخش |

میلاد سراسر نور وسرور امام عاشقان وعارفان طریق علوی کاظم البغض والغیظ ، صبور آل محمد وباب المراد والحوائج امام موسی کاظم ،بر شیعیان ودوستدارانش خجسته ومبارکباد


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 19:23 | نویسنده : اصغر نوربخش |

شهادت سه ساله زهرا نشانه  ،دلخوشی روزهای دلتنکی بابا ،سیده شهیده رقیه آل طاها، همسفر  وهمسنگر زینب کبری،   بر دوستداران آل  محمد تسلیت  باد

ای یادگار زهرا (س)

ای همنشین زینب، نام حسینت بر لب
داری چه آتشین تب، من در کنارت امشب

با گریه ی تو گریم

در این سفر به هرجا، در سیر کوه و صحرا
گوئی: کجاست بابا؟ من مات ازین تمنا

با گریه ی تو گریم

ای دخت پاک لولاک، گریان ز داغت افلاک
خفتی به سینه خاک، چون اشک تو، کنم پاک

با گریه ی تو گریم

گاهی به یاد اکبر، گاهی ز داغ اصغر
داری دلی پر آذر، ای دخت نازپرور

باگریه ی تو گریم

چون مي‌کنم نظاره، از بهر گوشواره
گوش تو گشته پاره، دارم غمی دوباره

با گریه ی تو گریم

از آن هجوم و یغما، آثار خشم اعدا
بر چهره تو پیدا، ای یادگار زهرا

با گریه ی تو گریم

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 7 آذر 1393برچسب:, | 19:29 | نویسنده : اصغر نوربخش |

خجسته زاد روز یادگار کربلا ،منادی عشق وآزاددگی و پنجمین اختر تابناک امامت وولایت ، باقر آل محمد(ص) بر شما شیفتگان  ولایی آن امام همام مبار ک باد


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 6 آذر 1393برچسب:, | 13:48 | نویسنده : اصغر نوربخش |
شهادت وهب  تازه داماد و مهمان مسیحی تازه مسلمان شده
 
 

 

 

 

مادر، پسر و عروس در بیابان ثعلبیه به دامداری مشغول بودند. این سه نفر به نام‏های قمر، وهب و هانیه، زندگی آرام و ساده‏ای داشتند. وهب گوسفندان خود را برای چرا به دشت و صحرا می‏برد و شب باز می‏گشت. او تازه با هانیه عروسی کرده بود. هر سه مسیحی بودند. امام حسین‏علیه السلام با یاران خود در مسیر حرکت‏به سوی کربلا، چشمشان در صحرای ثعلبیه به خیمه سیاه سوخته‏ای افتاد. امام نزدیک آن خیمه رفت. دید پیرزن فقیری در آنجا زندگی می‏کند. او قمر مادر وهب بود. امام حال و روزگار او را پرسید. او گفت: روزگار می‏گذرد. ولی ما در مضیقه آب هستیم. اگر آب می‏داشتیم بسیار خوب بود. امام با او به کناری رفتند، تا به سنگی رسیدند، امام با نیزه خود آن سنگ را از جا کند. آب خوش‏گواری از زیر سنگ بیرون آمد. پیرزن بسیار شادمان شد و از امام‏علیه السلام تشکر کرد. هنگام خداحافظی، امام حسین‏علیه السلام هدف از هجرت و حرکت‏خود را گفت و به آن مادر پیر فرمود: ما نیازی به یار و یاور داریم. وقتی که پسرت وهب بازگشت، به او بگو به ما بپیوندد و ما را در راه دفاع از حق و مبارزه با ظلم کمک کند.

امام رفت. پیرزن در حیرت فرو رفته بود، عظمت و کرامت و ضعیف‏نوازی و مهربانی امام فکر و قلب او را قبضه کرده بود. دلش می‏خواست‏با امام حرکت کند. صبر کرد تا عروس و پسرش وهب آمدند. آنان آب گوارای چشمه در کنار خیمه خود را دیدند. از علت پرسیدند. قمر جریان را برای آنان تعریف کرد. و پیام امام را نیز به پسرش ابلاغ نمود. این سه نفر شیفته امام شدند. بار و بنه خود را برداشتند و به سوی کاروان امام حرکت کرده و به حضور امام رسیده و اسلام را پذیرفتند و با سپاه امام‏علیه السلام با کمال عشق و علاقه به راه خود ادامه داده تا به کربلا رسیدند. نه روز از عروسی وهب و هانیه می‏گذشت. آنان ماه عسل خود را در کربلا کنار حسین‏علیه السلام و خاندان ارجمند ایشان گذراندند. سرانجام روز عاشورا و در هفدهمین روز عروسی خود، وهب و هانیه به شهادت رسیدند. قمر با دلاوری‏های خود، حماسه‏ها آفرید و روسفیدی دو سرا را کسب کرد. اینک به چگونگی شهادت وهب و هانیه توجه کنید:

روز عاشورا فرا رسید. قمر به وهب گفت: پسرم برخیز و پسر دختر پیامبرصلی الله علیه وآله را یاری کن.

وهب گفت: مادرم حتما یاری می‏کنم و کوتاهی نخواهم کرد.

ام وهب آن‏چنان پسرش را عاشقانه به سوی میدان دعوت می‏کرد، که گویی می‏خواهد کبوترش را به سوی میدان به پرواز درآورد. او اشک شوق می‏ریخت که جوان تازه دامادش، در رکاب حسین‏علیه السلام شهد شهادت بنوشد.

هانیه همسر وهب به خاطر غربت و این‏که با وهب تازه عروسی کرده بود، در آغاز در مورد رفتن وهب به میدان بی‏میل بود. و تحمل فراق وهب برای او سخت و رنج‏آور بود. ولی قمر اصرار داشت که وهب به میدان برود و می‏گفت: پسرم از تو راضی نخواهم شد مگر این‏که به یاری پسر پیغمبر بروی. پسرم تو هرگز به شفاعت جد امام حسین‏علیه السلام نمی‏رسی مگر با رضایت امام و رضایت من.

سرانجام هانیه به وهب گفت: تو وقتی که کشته شوی وارد بهشت می‏گردی و همنشین حورالعین می‏شوی. آنگاه مرا فراموش می‏کنی. اگر می‏خواهی دلم را آرام کنی، نزد امام حسین‏علیه السلام برویم در محضر او با من عهد کن که مرا فراموش نکنی.

وهب و هانیه به حضور امام آمدند. هانیه به امام عرض کرد: من دو حاجت دارم:

1. وقتی که وهب کشته شد، من بی‏سرپرست می‏شوم، مرا به اهل‏بیت‏خودت ملحق کن.

2. وقتی که وهب کشته شد و با حورالعین محشور گردید، شاهد باش که او مرا فراموش نکند.

گفتار از دل برخاسته هانیه، امام حسین‏علیه السلام را منقلب کرد. قطرات اشک از چشمان حسین‏علیه السلام سرازیر شد. هانیه را آرام کرد و قول داد که به خواسته‏های او عمل شود.

وهب به میدان تاخت و رجز جانانه خواند و ایثارگرانه جنگید، و جماعتی را کشت و نزد مادر بازگشت و گفت: آیا از من راضی شدی؟

قمر گفت: از تو راضی نمی‏شوم تا در پیشگاه حسین‏علیه السلام کشته گردی. او به میدان بازگشت و همچنان با صولت عجیب می‏جنگید به طوری که نوزده سواره و بیست پیاده را کشت. سپس هر دو دست او را قطع کردند.

همسرش هانیه عمودی برداشت و کنار شوهرش آمد و گفت: پدر و مادرم به فدایت در رکاب پاکان، با دشمن جنگ کن، وهب لباس همسرش را گرفت تا او را به خیمه‏ها برگرداند. ولی او می‏گفت: برنمی‏گردم تا با تو کشته شوم.

امام حسین‏علیه السلام فرمود: از ناحیه ما بهترین پاداش به شما برسد، به خیمه‏ها برگرد هانیه بازگشت. وهب همچنان جنگید تا او را اسیر کرده نزد عمرسعد آوردند. عمرسعد که صلابت و دلاوری او را دیده بود، به او گفت:

ما اشد صولتک: «چقدر صولت و رشادت سختی داری.»

سپس دستور داد گردنش را زدند و سربریده او را به سوی لشگر امام حسین‏علیه السلام انداختند. مادرش قمر، سر او را گرفت و به آغوش کشید و خون صورتش را پاک کرد و گفت: «حمد و سپاس خداوندی را که با شهادت تو، مرا روسفید کرد»

سپس سر بریده فرزندش را به سوی دشمن انداخت. یعنی متاعی که در راه خدا دادم پس نمی‏گیرم. آن‏گاه عمود خیمه را از جا کند و به میدان رفت و دو نفر از دشمن را کشت. امام حسین‏علیه السلام فرمود: ای مادر وهب به خیمه برگرد، پسرت اکنون با رسول‏خداصلی الله علیه وآله است. او به خیمه بازگشت در حالی که می‏گفت: «خدایا امیدم را ناامید نکن‏»، امام به او فرمود: ای مادر وهب امیدت برآورده است.

هانیه همسر وهب خود را به جنازه به خون غلطیده همسرش وهب رساند، خون‏ها را از پیکر او پاک می‏کرد و می‏گفت: «بهشت‏بر تو گوارا باد»

شمر وقتی که او را دید به غلامش رستم دستور داد او را بکشد. رستم با عمود بر آن نو عروس زد و او را کشت. و این نخستین زن و یگانه زنی بود که در کربلا در راه دفاع از حریم امام حسین‏علیه السلام به شهادت رسید.

وهب هنگام شهادت 25 سال داشت. او و خانواده‏اش در روز عاشورا ده روز بود که به اسلام گرویده بودند


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:, | 16:38 | نویسنده : اصغر نوربخش |

ابن زیاد نامه ای به حاکم مدینه فرستاد و او را از جریان با خبر کرد،و نامه ای به یزید ملعون نوشت و خبر کشته شدن حسین و جریان اهل و عیالش را گزارش داد، (و از او کسب تکلیف کرد ).

یزید ملعون در پاسخ نامه نوشت که سر بریده ی حسین (علیه السّلام)، و سرهای دیگر شهدا را به همراه اموال و زنان وعیالات آن حضرت به شام بفرستند، لذا آن ملعون محفّربن ثعلبه عائذی را خواست و سرها و اسیران و زنان را تحویل او داد.محفر آنان را همچون اسیران کفار که مردم شهر و دیار آنان رامی دیدند، به شام برد.

 



از «تذکره الخواص» و «قمقام زخّار» استفاده می شود که روز پانزدهم محرم، ابن زیاد ملعون سرهای مطهر شهدا و اهل بیت آن حضرت را به شام فرستاد ...ابن زیاد پس از فرستادن سرها به شام دستور داد زنان و کودکان را آماده ی رفتن کنند، و دستور داد غل و زنجیر سنگین به گردن علی بن الحسین (علیهما السّلام) نهادند، و ایشان را بدنبال سرها با محفّربن ثعلبه و شمربن ذی الجوشن روان کرد.

آنان را آوردند تا بدان گروهی که سرها با ایشان بود رسیدند. علی بن الحسین (علیهما السّلام) در تمام راه با کسی سخن نگفت...سید بن طاووس از حضرت صادق (علیه السّلام) روایت کرد که حضرت باقر (علیه السّلام) فرمودند: از پدرم حضرت علی بن الحسین(علیهما السّلام) از کیفیت بردن او نزد یزید پرسیدم، فرمودند:مرا بر شتری لنگ، بدون روپوش و جهاز سوار کردند، و سر مبارک سید الشهداء (علیه السّلام) بر نیزه ی بلندی بود. و زنان پشت سر من بر استران برهنه سوار کرده بودند، و آن کافران و نیزه داران دور ما را احاطه کرده بودند، هرگاه یکی از ما می گریست سر او را به نیزه می کوبیدند، تا وارد دمشق شدیم.

چون داخل شهر شدیم، ندا کننده ای فریاد کرد: ای اهل شام! این ها اسیران اهل بیت... هستند.

از کتاب «تِبر مذاب» و غیره نقل شده که: عادت کفاری که همراه سرها و اسیران بودند این بود که در همه ی منازل سر مقدس را از صندوق بیرون می آوردند و بر نیزه ها می زدند، و هنگام رفتن دوباره در صندوق می گذاشتند و حمل می کردند، و در اکثر منازل مشغول شرب خمر بودند، که از آن جمله مخفربن ثعلبه و زحربن قیس و شمر و خولی بودند.و نیز نقل شده: ابن زیاد سر مطهر را با اسرا فرستاد، و زنان و پسران و دختران پیغمبر را بالای جهاز شترها به ریسمان بسته بودند.

در «ریاض ألاحزان» گوید: آنچه از عبارات استفاده می شود این است که: اسیران با صورت های باز بر شترها سوار بودند، نه مقنعه ای و نه ساتری و نه لباس کاملی، مانند اسیران ترک و دیلم و حبش، پریشان خاطر و ترسناک بودند، و نمی دانستند آخر کارشان به کجا خواهد انجامید، و بر سرشان چه خواهد آمد.بر بازو و گردن تمام مخدُرات طناب انداخته، و بر چوب جهاز شتران نشانده بودند، و بعضی را بر قاطر سوار کرده می بردند.

عمادالدین طبری می نویسد: ... غل سنگین بر گردن امام زین العابدین (علیه السّلام) نهادند، چنان که دست های مبارکش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد و ثنای خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و با هیچ کس سخن نگفت مگر با زنان اهل بیت...و ملعون هایی که سر حسین را از کوفه بیرون آوردند، از قبائل عرب خائف بودند که غوغا کنند و از ایشان باز ستانند، لذا راه اصلی را رها کرده از بیراهه می رفتند، چون به نزدیک قبیله ای می رسیدند علوفه طلب می کردند و می گفتند: سرهای خارجی با ماست...

بعضی از مورخین و مقتل نویسان چون ابی مخنف، منازل بین کوفه و شام را نام برده اند، و نیز چگونگی مسافرت اهل بیت(علیهم السّلام) و اینکه در این سفر به آنها چه گذشت، و کرامات اسیران آل محمد(علیهم السّلام) و بعضی از قضایایی که در بین راه اتفاق افتاد، و نیز معجزات سر مقدس ابا عبد الله الحسین (علیه السّلام)، و سخن گفتن آن سر مطهر در موارد متعدد، و واقعه ی سقط جنین و غیرذالک را متذکر شده اند که ما از نقل آنها خودداری می کنیم.

و نقل شده که در یکی از منازل دختری از امام حسن (علیه السّلام) از شتر به زیر افتاد، فریاد زد: یاعمتاه! و یازینباه! آن بانو مضطربانه از شتر به زیر آمد و ناله کنان به اطراف بیابان نظرمی کرد. چون او را یافت گمان نمود از هوش رفته، ولی بعد معلوم شد زیر پای شتران جان سپرده است. چنان ناله ی وا ضیعتاه! و وا غربتاه! و وا محنتاه! بر کشید که آسمان و زمین را متزلزل گردانید.

غل به گردن مالک ملک وجود از خجالت سر به زیر افکنده بود چون هلال یکشبه زرد و ضعیف زیر زنجیر گران جسم نحیفی شنید از هر طرف دشنام بد بود ساکت حاش الله دم نزد.

واقعه ی دیر راهب :
اکثر محدثین و مورخین شیعه و سنی در کتب خود این واقعه رابا کمی اختلاف نقل کرده اند که حاصل گفتار آنها چنین است:چون لشکر ابن زیاد ملعون در کنار دیر راهب منزل کرد، سر حضرت امام حسین (علیه السّلام) را در صندوق گذاشتند، و به روایت قطب راوندی آن سر را بر نیزه کرده، دور او نشسته و از آن حراست می کردند.

پاسی از شب را به شرب خمر مشغول، و شادی می کردند، آنگاه سفره ی غذا گستردند و مشغول غذا خوردن شدند، ناگاه دیدند دستی از دیوار دیر بیرون آمد و با قلمی از آهن این شعر را بر دیوار نوشت:*آیا امتی که حسین را کشتند شفاعت جدش را در روز قیامت امید دارند؟

به شدت ترسیدند و بعضی برخاسته که آن دست و قلم را بگیرند، که ناپدید شد. چون باز به کار خود مشغول شدند آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:
*به خدا سوگند که از برای قاتلان حضرت حسین شفاعت کننده ای نخواهد بود، بلکه در قیامت در عذاب می باشند.باز بعضی بر خاستند که آن دست را بگیرند، ناپدید شد. چون به کار خود مشغول شدند دگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:
*(چگونه ایشان شفاعت شوند) و حال آنکه حسین را به حکم جور شهید کردند و حکم آنها با حکم خدا مخالف بود.چون چنین دیدند، آن غذا بر آنان ناگوار شد و با ترس خوابیدند. نیمه شب صدایی به گوش راهب رسید، چون گوش داد ذکر تسبیح و تقدیس الهی شنید. برخاست و سر از پنجره ی دیر بیرون کرد، دید از صندوقی که در کنار دیوار نهاده اند نور عظیم به جانب آسمان بالا می رود، و از آسمان دسته دسته ملائک فرود می آیند و می گویند:«السلام علیک یا بن رسول الله! السلام علیک یا ابا عبدالله! صلوات الله و سلامه علیک»راهب چون این منظره را دید تعجب کرد و ترسید و تا صبح صبر نمود. چون سپیده ی دمید از دیر خود بیرون آمد، به میان لشکر رفته پرسید: بزرگ لشکر کیست؟ گفتند: خولی .

نزد خولی آمد و پرسید: در این صندوق چیست؟ گفت: سر مرد خارجی است که ابن زیاد او را به قتل رسانیده.گفت: نامش چیست؟ گفت: حسین بن علی بن أبی طالب. گفت: نام مادرش؟ گفت: فاطمه زهرا دختر محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلّم).راهب گفت: هلاکت بر شما باد بر آنچه کردید، همانا احبار و علمای ما راست گفتند، که هر گاه این مرد کشته شود از آسمان خون می بارد، و جز در کشتن پیامبر و وصی او خون نبارد.اکنون از تو خواهش می کنم ساعتی این سر را به من دهید.

آنگاه به شما رد کنم. گفت: ما این سر را بیرون نمی آوریم مگر نزد یزید، تا از وی جایزه بگیریم.راهب گفت: جایزه ی تو چیست؟ گفت: کیسه ای که ده هزار درهم در او باشد.گفت: این مبلغ را من نیز می دهم. راهب همیانی آورد که در او ده هزار در هم بود خولی آن را گرفت و آن سر مطهر را تا یک ساعت به راهب سپرد.

راهب آن سر مبارک را به صومعه ی خویش برد و با گلاب شست، و با مشک و کافور خوشبو گردانید، و بر سجاده ی خویش گذاشت و بنالید و بگریست، و به آن سر منور می فرمود: یا ابا عبد الله! به خدا سوگند بر من گران است که در کربلا نبودم که جان خود را فدای تو کنم، یا ابا عبد الله !هر گاه جدت را ملاقات کردی گواهی بده که من شهادتین را گفتم، و در خدمت تو اسلام آوردم.آنگاه راهب مسلمان شد (و کسانی هم که با او بودند مسلمان شدند) و آن سر مقدس را بر گردانید.راهب بعد از این جریان از صومعه بیرون آمد، و در کوهستانی می زیست و به عبادت و پارسایی ادامه داد تا از دنیا رفت.

لشکریان کوچ کردند، و نزدیک شام چون خواستند آن پولها را بین خود تقسیم کنند، همه سفال شده و بر یک طرف آن نوشته بود:«ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل ال ظالمون»و بر طرف دیگر نوشته بود:«و سیلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون» .

 خولی گفت: این امر را کتمان کنید و استرجاع کرد و گفت:«خسر الدنیا و الا خرة»،یعنی در دنیا و آخرت زیان کار شدیم.

بعضی چنین نقل کرده اند: را هب به سر مقدس عرض کرد:ای سر سروران عالم! و ای مهتر مهتران! گمان دارم تو از کسانی باشی که خداوند در تورات و انجیل وصف آنان کرده، و فضیلت تأویل به تو عطا فرموده، و بزرگان سادات بنی آدم در دنیا و آخرت بر تو گریه و ندبه می کنند، می خواهم تو را به اسم و وصف بشناسم.

آن سر بزرگوار به سخن آمد و فرمود:«انا المظلوم، انا المهموم، اناالمغموم، انا الذی بسیف العدوان و الظلم قتلت، انا الذی بحرب اهل البغی ظلمت، انا الذی علی غیر جرم نهبت، انا الذی من الماء منعت، انا الذی عن الاهل و الاوطان بعدت»، آن نصرانی گفت: به خدا قسم ای سر! خود را بیشتر معرفی کن.

آن سر فرمود:«انا ابن محمد المصطفی، انا ابن علی المرتضی، انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن خدیجة الکبری، انا ابن العروة الوثقی، انا شهید کربلا، انا قتیل کربلا، انا مظلوم کربلا، انا عطشان کربلا...»،


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 1 آذر 1393برچسب:, | 20:33 | نویسنده : اصغر نوربخش |

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن

خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّة بن الحسن

صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی

كه درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد

هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی كُلِّ سَاعَةٍ

در این لحظه و در تمام لحظات

وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ

سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر

دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ

و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى

طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"

كه خوشایند اوست ساكن زمین گردانیده،

و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى

عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...
 
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و  این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان  صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت  ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...
 
گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج موزون آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی . گل نرگس.. تو کجایی...
 الهم عجل لولیک الفرج
 
 
 

برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 آبان 1393برچسب:, | 18:30 | نویسنده : اصغر نوربخش |

شهادت حضرت رقیه,نحوه شهادت حضرت رقیه(س),زندگي نامه حضرت رقیه (س)

 شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام
عمه، بابایم کجاست؟
اسارت دشوار و یتیمی دردی عمیق است. یک سه ساله، چگونه می تواند تمام رنجِ تشنگی و زخم تازیانه اسارت و از آن بدتر، درد یتیمی را به جان بخرد، آن هم قلب کوچکِ سه ساله ای که تپیدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبی را بی نوازش او به صبح نرسانده است. امّا... امّا او رقیه حسین است و بزرگی را هم از او به ارث برده است. رقیه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ می گیرد و لحظه ای آرام ندارد، با نگاه های کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش را می جوید و سکوتِ عمه، سؤال او را بی جواب می گذارد و او باز هم می پرسد: «عمه، بابایم کجاست؟...»


لحظه های بی قرار
این جا خرابه های شام، منزل گاه اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است. رقیه با اسیران دیگر وارد خرابه می شوند، اما دیگر تاب دوری ندارد. پریشان در جست و جوی پدر است. امشب رقیه، فقط پدر و نوازش های پدر را می خواهد. امشب رقیه علیهاالسلام است و عمه، امشب رقیه علیه السلام است و سر بابا، امشب ملائک آسمان از غم دختر حسین علیه السلام در جوش و خروشند، امشب شب وداع رقیه علیهاالسلام و زینب علیهاالسلام است. او در آغوش عمه، بوی پدر را به یاد می آورد و دستان پر مهر او را احساس می کرد.


گل نازدانه پدر
رقیه ...رقیه نجیب! ای مهتاب شب های الفت حسین! ای مظلوم ترین فریاد خسته! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه!
رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.
رقیه... رقیه صبور! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد.


غربتِ خرابه
یا رب امشب چه شبی است. در و دیوار فرو ریخته این خرابه غزل کدامین خداحافظی را می سرایند؟ زینب، این بانوی نور و نافله های نیمه شب، دستی به آسمان دارد و دستی بر سر رقیه؛ بخواب عزیز برادرم!
باز هم رقیه علیهاالسلام و گریه های شبانه، باز هم بهانه بابا و بی قراری هایش، و این بار شامیان چه خوب پاسخ بی قراریِ رقیه علیهاالسلام را می دهند و سر حسین علیه السلام را نزد او می آورند.
آن شب، هیچ کس توان جدا کردن رقیه علیهاالسلام را از سرِ بابا نداشت. تو با سرِ بابا چه گفتی؟ چشم های پدر، کدامین سرود رفتن را برایت خواند که مانند فرشته ای کوچک، از گوشه خرابه تا عرش اعلا پر کشیدی و غربتِ خرابه را برای عمه به جای نهادی.


متاب ای ماه، متاب!
امشب، غم گین ترین ماه، آسمان دنیا را تماشا می کند. آسمان! چه دل گیری امشب، گویی غم مصیبتی به گستردگی زمین، قلبت را می فشرد. امشب فرشته های سیاه پوش، بال در بال هم، فوج فوج به زمین می آیند و ترانه غم می سرایند. در و دیوار خرابه، از اندوه زینب علیهاالسلام ، بر سر و سفیر می کوبند. امشب چشمه های آسمان، از گریه خونین زینب علیهاالسلام ، خون می بارد و چهره زمین از وسعت اندوه، تاریک است. متاب امشب ای ماه، متاب! هیچ می دانی، امشب گیسوان پریشانِ رقیه، به خواب کدامین نوازش رفته است؟ متاب که دردهای آشکار بسیار است. متاب که زخم های بی شمار بسیار است. متاب که دل پر شرار زینب علیهاالسلام به شراره جدایی نازنینی دیگر، در سوز و گداز است. متاب که امشب خرابه شام، از داغ سه ساله گل حسین، تیره ترین خرابه دنیاست. متاب ای ماه، متاب!


آرام نازنین عمه
آرام نازنین عمه! آرام، مبادا شامیان صدای گریه و بی تابی دختر حسین را بشنوند. این خرابه کجا و آغوش گرم و نوازش های مهربان بابا کجا؟ این سر بریده بابا و این دختر کوچک حسین. هر چه می خواهد دل تنگت، بگو. بابا، امشب به مهمانی دلِ بی قرارت آمده، بگو از سیلی خوردن ها و تازیانه ها و آتش خیمه های عصر عاشورا. بگو از درد غربت و محنت غریبی، بگو از صورت های نیلی و اسیری و بیابان های بی رحمی. بگو از بی شرمی یزیدیان و کوفیان سست پیمان و استقبال شامیان، آرام، نازنین عمه! آرام. اکنون تو، به مهمانی بابا می روی. سفر به سلامت!


اندوه هجرت
امشب به وعده گاه نخستین باز می گردی. آن جا پدر و ملائک، به اشتیاق، در انتظار تو هستند. امشب آسمان گرفته و تاریک است و باد خزان غبار مرگ می پاشد. گریه امان اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را بریده است و عشق از غم این هجران، و اندوه هجرت تو گل تازه شکفته و معطری که در قلب بهار می پژمرد، زار می نالد، آرام و قرار زینب علیهاالسلام ، رفته است. سرانجام آن لحظه فرا رسید و رقیه علیهاالسلام کوچک زینب، از خاک تا افلاک پر کشید.


تو را چه بنامم
تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که بیش از سه بهار در آغوش بابا، طعم زندگی را نچشیدی و مانند او، غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی. پس سلام بر تو، روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی.


میلاد نوگل امام حسین علیه السلام
امام حسن مجتبی علیه السلام ، به برادرش امام حسین علیه السلام وصیت نمود که با ام اسحاق که همسرش بود وصلت کند. امام حسین علیه السلام به سفارش برادر عمل کرد و ثمره آن ازدواج، دختر نازدانه ای به نام رقیه شد. با تولد حضرت رقیه علیهاالسلام در سال 57 قمری، مدینه نور دیگری گرفت و خانه کوچک امام، گرمای تازه ای یافت. دیری نپایید که ام اسحاق جان به جان آفرین تسلیم کرد و رقیه کوچک از نعمت مادر محروم شد. امام حسین علیه السلام او را در آغوش پر مهر خویش، بزرگ کرد و پیوسته به خواهرش زینب علیهاالسلام سفارش می فرمود که برای رقیه علیهاالسلام مادر باشد و به او محبّت کند.
بی مادری حضرت رقیه علیهاالسلام ، پرستاری های حضرت زینب علیهاالسلام و سفارش های حضرت امام حسین علیه السلام باعث شده بود، پیوندی عمیق، بین حضرت زینب علیهاالسلام و حضرت رقیه علیهاالسلام پدید آید.


رقیه در کربلا
از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقیه لحظه ای از پدر جدا نمی شد، شریکِ غم ها و مصیبت های او بود و با دیگر یاران امام از درد تشنگی می سوخت. یکی از افراد سپاه یزید می گوید:
من در میان دو صف لشکر ایستاده بودم، دیدم کودکی از حرم امام حسین علیه السلام بیرون آمد، دوان دوان خود را به امام رسانید، دامن آن حضرت را گرفت و گفت: ای پدر، به من نگاه کن! من تشنه ام. این تقاضای جان سوز آن دختر تشنه کام و شیرین زبان، چون نمکی بر زخم های دل امام بود و او را منقلب کرد، بی اختیار اشک از چشمان اباعبداللّه علیه السلام جاری گردید و با چشمی اشک بار فرمود: «دخترم، رقیه! خداوند تو را سیراب کند؛ زیرا او وکیل و پناه گاه من است.» پس دست کودک را گرفت و او را به خیمه آورد و او را به خواهرانش سپرد و به میدان برگشت.


رقیه و سجاده پدر
گاه سجاده امام حسین علیه السلام ، با دست های کوچک حضرت رقیه علیهاالسلام باز می شد و او به انتظار پدر می نشست تا می آمد و در آن سجاده به نماز می ایستاد و رقیه علیهاالسلام از آن رکوع و سجود امام لذت می برد. در کربلا نیز رقیه علیهاالسلام ، هر بار هنگام نماز، سجاده امام را می گشود. ظهر عاشورا به عادت همیشگی منتظر بابا بود، ولی پس از مدتی، شمر وارد خیمه شد و رقیه علیهاالسلام را کنار سجاده پدر دید که سراغ او را می گرفت، آن ملعون نیز جواب این سؤال را با سیلی محکمی که به صورت کوچک او نواخت، پاسخ گفت.


رقیه در راه شام
کاروان کربلا، از کوفه راهی شام شد، همان کاروانی که اهل بیت پیامبر بودند و به اسیری از کربلا آورده شده بودند، در بین راه که سختی و مشکلات بر رقیه کوچک فشار آورده بود، شروع به گریه و ناله کرد. یکی از دشمنان چون آن فریاد و ضجه را شنید، به رقیه علیهاالسلام گفت: ای کنیز، ساکت باش؛ زیرا  با گریه تو ناراحت می شوم. آن حضرت بیشتر اشک ریخت، بار دیگر آن نامرد گفت: ای دختر خارجی، ساکت باش. حرف های زجر دهنده آن مرد، قلب رقیه علیهاالسلام را شکست، رو به سر پدر فرمود: ای پدر! تو را از روی ستم و دشمنی کشتند و نام خارجی را هم بر تو گذاردند، پس از این جمله ها، آن دشمن خدا، غضب کرد و با عصبانیت رقیه را از روی شتر بر زمین انداخت.


رقیه در خرابه شام
بعد از ورود اهل بیت امام حسین علیه السلام به شام، آنان را در خرابه ای نزدیک کاخ سبز یزید جای دادند. روزها آفتاب و شب ها، سرما به شدت آنان را اذیت می کرد. علاوه بر آن، نگاه مردم شام که به تماشای خرابه نشینان می آمدند، داغی جان سوز بود. روزی حضرت رقیه علیهاالسلام ، به جمع شامیان که در حال برگشتن به خانه های خود بودند، اشاره کرد و ناله ای دردناک از دل برآورد و به عمه اش گفت: ای عمه، اینان کجا می روند؟ آن حضرت فرمود: ای نور چشمم اینان ره سپار خانه و کاشانه خود هستند. رقیه گفت: عمه جان مگر ما خانه نداریم، و زینب علیهاالسلام فرمود: نه، ما در این جا غریبه هستیم و خانه ای نداریم، خانه ما در مدینه است. با شنیدن این سخن، صدای ناله و گریه رقیه بلند شد.


رقیه و خواب پدر
سختی های اسارت، رقیه علیهاالسلام را به شدت می رنجاند و او یک سره بهانه بابا را می گرفت، شبی در خرابه شام و در خواب، پدر را دید، چون از خواب برخاست و چشم گشود، خود را در خرابه یافت و از پدر نشانی ندید. از عمه سراغ پدر را گرفت و زینب علیهاالسلام بسیار گریه کرد و رقیه علیهاالسلام نیز با عمه گریست. آن شب باز صدای عزاداری زنان اهل بیت بلند شد؛ مجلسی که نوحه سرایش رقیه علیهاالسلام بود. از سر و صدای اهل بیت، یزید از خواب بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ به او خبر دادند که کودکی سراغ پدرش را گرفته است. یزید دستوری داد، سر پدرش را برای او ببرند.
این دستور یزید نشان از رذالت و شقاوت طینت او بود و برگی دیگر از دفتر مظلومیت های بی شمار اهل بیت را گشود.


پرواز به سوی پدر
وقتی به دستور یزید، سر پدر را برای رقیه علیهاالسلام آوردند، رقیه سر را در بغل گرفت و عقده های دل را باز کرد و هر چه می خواست با سر بابا گفت. آن شب رقیه علیهاالسلام ، گم شده خود را یافته بود، اما بی نوازش و آغوش گرم. پس لب هایش را بر لب های بابا گذاشت و آن قدر گریست تا جان به جان آفرین تسلیم کرد. پشت خمیده زینب علیهاالسلام شکست، رو به سر برادر فرمود: آغوش بگشا که امانتت را باز گرداندم. دیگر کسی ناله های شبانه رقیه علیهاالسلام را در فراق پدر نشنید.


وداع زینب علیهاالسلام با رقیه علیهاالسلام
وقتی کاروان اسیران کربلا، به مدینه بر می گشت، غمی جان کاه وجود زینب علیهاالسلام را می آزرد؛ چگونه از خرابه و شام دل بکند؟ نو گلی از بوستان حسین علیه السلام در این خرابه آرمیده، شام بوی رقیه علیهاالسلام را می دهد، رقیه ای که یادگار برادر بود و نازدانه پدر و در دست زینب علیهاالسلام امانت. زینب علیهاالسلام بی رقیه چگونه به کربلا و مدینه وارد شود؟ غم سراسر شام را گرفته و گریه ها، باز هم سکوت شهر را در هم شکسته است.


راز دل با پدر
هنگامی که در خرابه شام، سر پدر را نزد رقیه علیهاالسلام آوردند، آن دختر کوچک بسیار گریست و سخنانی بر زبان آورد که شیون اهل بیت علیه السلام را بلند کرد و آتش بر دل زینب علیهاالسلام نشاند:
پدر جان! کدام سنگ دلی سرت را برید و محاسن تو را به خون پاکت خضاب کرد؟
پدر جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ پس از مادر از غم فراق او به دامان تو پناه می آوردم و محبت او را در چشم های تو سراغ می گرفتم، اکنون پس از تو به دامان که پناه برم؟
پدر جان! پس از تو چه کسی نگهبان دختر کوچکت خواهد بود، تا این نهال نو پا به بار بنشیند؟
پدر جان! پس از تو چه کسی غم خوار چشم های گریان من خواهد بود؟
پدر جان! در کربلا، مرا تازیانه زدند، خیمه ها را سوزاندند، طناب بر گردن ما انداختند و بر شتر بی حجاز سوار کردند و ما را اسیران از کوفه به شام آوردند.


شام، حرم یادگار حسین علیه السلام
رقیه کوچک و یادگار حسین علیه السلام ، پس از رحلت در خرابه شام، همان جا مدفون گردید، کم کم مقبره ای به روی قبر بی چراغ او ساخته شد و بارگاهی برای عاشقان شد. حرمش، میعادگاه عاشقان دل سوخته اباعبداللّه است. بوی حسین، از هر گوشه اش روح و جان را می نوازد. نیازمندان، دست حاجت به سویش دراز می کنند و خسته دلان بار سنگین دل را در کنار او می گشایند. زیارت حرم و بارگاهش آرزوی هر دل داده ای است.


شهادت حضرت رقیه در سروده شاعران
سوختم ز آتش هجر تو پدر تب کردم     روز خود را به چه روزی بنگر شب کردم
تازیانه چو عدو بر سر و رویم می زد     ناامید از همه کس روی به زینب علیهاالسلام کردم
* * *
اشک یتیم
ای عمه بیا تا که غریبانه بگرییم     رو از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم
پژمرد گل روی تو از تابش خورشید     در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم
لبریز شرای عمه دگر کاسه صبرم     بر حال تو و این دل ویرانه بگرییم
نومید ز دیدار پدر گشته دل من     بنشین به کنارم، پریشانه بگرییم
گردیم چو پروانه به گرد سر معشوق     چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم
این عقده مرا می کشد ای عمه     پیش نظر مردم بیگانه بگرییم


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 27 آبان 1393برچسب:, | 17:43 | نویسنده : اصغر نوربخش |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.